داستان واقعی و پندآمـوز


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



مدتی بعد،پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد.

بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند،بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند:

این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.سپس بدون این که پاکت را باز کنند،آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند. . .

هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند. . .

و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

سالها گذشت.پدر بازگشت،ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید:مادرت کجاست؟

پسر گفت: سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم،حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت: چرا؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!

پسر گفت: نه!

پدر پرسید: برادرت کجاست؟

پسر گفت:

بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربه هایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد،او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت!!!

پدر تعجب کرد و گفت: چرا ؟

مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانه های راه خطا را برایش شرح دادم نخواندید؟

پسر گفت: نه. . . !

مرد گفت: خواهرت کجاست؟

پسر گفت: با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است!!

پدر با تأثر گفت: او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقی ام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم ؟

پسر گفت: نه. . .!

الان به چی دارید فکر می کنید؟

به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که بجای خواندن نامه،اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردند؟

به چیز درستی فکر می کنید.

 

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودند،سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت.

وای بر من...! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است!

من هم قرآن را میبوسم روی چشمم میگذارم مورد احترام قرار میدهم می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست،سودی نمی برم،درحالی که تمام آنچه که در آن است روش زندگی من است...

از خدا طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.

 




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: قرآن , زندگی , ,
:: بازدید از این مطلب : 2554
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 12 آذر 1393
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com